کد مطلب:122220 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:387

بوی اندوه
رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلم

«ان هذا ریحانتی و ان ابنی هذا سید سیصلح الله به بین فثتین من المسلمین!»

«همانا حسن، [1] من است و این فرزندم آقاست، و به زودی خدواند به دست او، بین دو گروه مسلمان، صلح برقرار خواهد كرد!»

باد می وزید. بادی كه با خود بوی اندوه و ماتم داشت. شب بود؛ ماتمزده و سیاه و تاریك. ستاره های درخشان مثل قطره های گرم اشك بر گونه های آسمان كوفه نشسته بودند. صدای گریه های تلخ مردم از كوچه های كوفه به آسمان می رفت.

در تمام كوچه های شهر، شیون و زاری بود. زن و مرد و جوان و پیر و كودك غرق در اندوه و ماتم، گریه می كردند؛ مانند ابر بهاری. در سوگواری آن ها، آسمان هم غرق در اندوه و ماتم بود. لحظه ها سرشار از ماتم، گریه و غم بود. كوفه آن شب، اشكباران بود....

در كوچه ای از كوچه های شهر كوفه، ناگهان دری گشوده شد و مردی بیرون



[ صفحه 8]



آمد. مردم گریان و غمگین با دیدن او دوره اش كردند.

- حسن جان! حال آقایم چه طور است؟

- حسن جان! حال مولایم چه گونه است؟

حسن جانم، بگو حال علی خوب است؟ یا...

حسن با بغض سنگین صدایش گفت: «ای مردم! خوب می دانم همه غمگین و دلسردید. ولی امیرتان علی - امیرمؤمنان - فرمود كه به خانه های خویبش برگردید و غمگین مباشید!»

مردم اما غمزده ماندند.گریه كردند و دست به نذر و دعا برداشتند. با هم گریستند و با هم دعا خواندند......

علی در خانه، بر بالشی تكیه داده بود. با سربند زردی، سرش را بسته بودند. صورتش رنگپریده بود؛ مثل سربندی كه بر سر داشت. خون زیادی كه از شكاف سرش رفته بود، رنگ از صورتش گرفته بود. لب های كبودش را تكان می داد. زیر لب گویا دعا می خواند.

یاران نزدیكش، این جا و آن جا گریه می كردند. امیرمؤمنان چشم هایش را به آرامی گشود. به یارانش نگاهی كرد و فرمود: «گریه مكنید! زیرا كه من بهشت خدا را پیش رو دارم!»

علی این جمله را فرمود و برای لحظه ای از حال رفت. چشم های مهربانش دوباره بسته شد. زهر شمشیری كه در فرق سر مباركش فرورفته بود، كم كم كار خود را می كرد. حسن با كاسه ی شیری به دست آمد. كنار پدر، روی زانو نشست. ظرف شیر را به دست پدر داد. علی ظرف شیر را گرفت. دو - سه جرعه نوشید. كاسه را پس داد و فرمود: «برای عبدالرحمان [2] هم، ظرف شیری ببرید! مبادا... مبادا كه در آب و غذای او كوتاهی كنید!»

بااین سخن علی، صدای گریه ی همه بلند شد. یكی زیر لب گفت: «الله اكبر! ما كه یاران علی هستیم، نتوانستیم او را آن چنان كه هست، بشناسیم! به راستی او



[ صفحه 9]



كیست؟ او كه نگران قاتل خویش است؟! علی، بیش از آن كه به فكر آب و غذای خود باشد، در فكر آب و غذای قاتل بی دین خویش است!»

فردای آن شب، در كوفه هر چه حكیم و طبیب بود، بر بالین امیرمؤمنان آمدند. هر كدام چیزی گفتند. دستورهایی دادند و رفتند. یكی از آن طبیبان كه در جراحی مهارت داشت، پس از دیدن شكاف سر مبارك علی، كمی فكر كرد و سپس گفت: «برایم گوسفندی بیاورید!»

زود، گوسفندی آوردند. طبیب از آن گوسفند، رگی تازه و گرم بیرون كشید. و در شكاف زخم گذاشت. سپس با دهانش در آن رگ دمید تا به عمق زخم سر رسید.طبیب، مدتی در آن نگاه كرد. ناگهان غمی روی چهره اش دوید. رو به فرزندان و یاران علی كرد و گفت: «نقطه های سفیدی در شكاف زخم دیدم. بی شك دلمه های مغز است. شمشیر زهرآلود آن ملعون، تا مغز امیرمؤمنان رسیده است. دیگر از من یا دیگر طبیبان هیچ كاری برنمی آید!»

علی - امیرمومنان - اگرچه حرف های طبیب را شنیده و منظور جراح را خوب فهمیده بود، اما هیچ گونه دگرگونی و یا تغییری در چهره اش آشكار نشد. ناگهان صدای گریه های دخترانش، زینب و ام كلثوم در فضای غمبار خانه پیچید. طبیب گفت: «علی، امیرمؤمنان! برای وصیت آماده باش!»

شب آن روز برای اهل خانه ی علی و مردم كوفه، شب دردآوردی بود؛ شب تاریك و ماتمزا؛ شب گریه. صدای گریه های زینب و ام كلثوم لحظه ای قطع نمی شد. هر لحظه، دسته ای از مردم كوفه به خانه ی امیرمؤمنان می آمدند و گروه گروه برای دیدن علی، وارد اتاق می شدند. دیگر كسی نمی توانست جلوی مردم گریان و دل شكسته را بگیرد. علی فرموده بود كه ورود مردم را به خانه اش آزاد بگذارند. علی با آن كه حالش هر لحظه بدتر می شد، مردمی را كه به خانه اش



[ صفحه 10]



می آمدند، به گرمی می پذیرفت و با آن ها سخن می گفت و می فرمود: «براداران و خواهران! پیش از آن كه من از میانتان بروم، هر سؤال و پرسشی دارید، بپرسید!»

شب بیست و یكم ماه رمضان رسید. حال علی ناگاه بدتر شد و تمام پیروان و دوستان و خانواده اش، دور و برش نشسته بودند. همه ناراحت و غمگین و پریشان حال بودند. زمین و آسمان كوفه غمگین بود. غم در كوچه ها می گشت و از هر سو صدای گریه می آمد.

وقتی خوارج [3] درجنگ نهروان شكست سختی از علی خوردند، سران آن ها گریختند و به سوی مكه رفتند و آن ها كه زنده مانده بودند، به تدریج از گوشه و كنار رو به سوی مكه گذاشتند و در آنجا به هم پیوستند. سران خوارج طبق یك نقشه ماهرانه، تصمیم گرفتند كه علی، معاویه و عمروعاص را در یك زمان از میان بردارند. سران خوارج عقیده داشتند كه این سه تن، شكاف عمیقی بین مسلمانان انداخته اند و با هلاكتشان، اسلام و مسلمانان به آرامش و امن خواهند رسید.

قرار شد كه در یك روز و یك ساعت، اما در سه شهر مختلف، علی، معاویه و عمروعاص را ترور كنند. برای اجرای نقشه، سه مرد دواطلب شدند:

عبدالرحمان بن ملجم از قبیله مراد - كه پدرش در جنگ نهروان به دست لشكر علی و به قولی به دست خود علی كشته شده بود. - داوطلب كشتن علی، امیرمؤمنان در شهر كوفه شد.

حجاج بن عبدالله معروف به برك، دواطلب كشتن معاویه در شام شد.

عمروبن بكر دواطلب كشتن عمروعاص در مصر شد.

آن سه تن، روز نوزدهم ماه مبارك رمضان را برای این منظور در نظر گرفتند و هر كدام به سوی شهر مورد نظرشان حركت كردند. آن ها قرار را بر این نهادند كه در سر نماز، در مسجد، كارشان به پایان رسانند.



[ صفحه 11]



برك به شام رفت و وارد صف نماز شد. در ركعت دوم و سجده ی دوم، شمشیر كشید و بر سر معاویه فرود آورد. اما از آن جا كه معاویه هرگز در نمازش با خدا صحبت نمی كرد و همیشه روح و فكرش در پی جاه و مقام دنیوی بود، با شنیدن صدایی از پشت سر خود، پیش از موقع سر از سجده برداشت و ضربت برك بر ران معاویه فرود آمد.

برك را گرفتند. معاویه را هم به كاخش رسانند طبیبان و حكیمان حاذق و ماهر برایش آوردند. شكاف زخم را با آهن گداخته داغ كردند و داروهایی به او خوراندند و گفتند: «خطر برطرف شد! از مرگ رستی!»

وقتی كه می خواستند در حضور معاویه سر از تن برك جدا سازند، او امان خواست و گفت: «معاویه! اگر به من امان دهی، مژده ای خواهم داد. مژده ای بزرگ!»

معاویه كه هیچ وقت بر سر عهد و پیمان نمی ماند، به او امان داد. برك گفت: «همان روزی كه من برای كشتن تو آمدم، قرار بود كه دو مرد دیگر به جز من، در كوفه و مصر دست به كشتن علی و عمروعاص بزنند. مرا نكش و صبر كن تا خبر كشته شدن علی به تو برسد، اگر ابن ملجم موفق شد و ضربتی بر علی زد، تو می مانی و یكه تازی و میدان بی مدعی خلافت. اگر هم موفق نشد، رها كن مرا تا به سرعت عازم كوفه شوم و جان علی را بگیرم و این جا برگردم. پس از كشتن او، هر آن گونه كه میل داری، بكن! اگر خواستی یا عفو كن و یا سرم را جدا كن!»

معاویه وقتی این سخن را شنید، چنان شادمان شد كه گویی دگرباره از مادرش زاده شد. نگاه پر از حیله و مكر خود را به سوی برك دوخت و او را بغل كرد و بوسید. [4] .

عمروبن بكر هم - كه قرار بود در مصر، عمروعاص را بكشد - مثل برك، موفق نشد. وقتی او وارد مسجد شد و در صف نمازگزاران نشست، در هنگام سجده ضربتی بر سر عمروعاص زد؛ ولی زود فهمید كه آن كسی كه ضربت به فرق سرش خورده، كس دیگری بود؛ یعنی قاضی مصر [5] بوده است.



[ صفحه 12]



آری! تقدیر چنین خواست كه برك و عمروبن بكر نتوانند معاویه و عمروعاص را از میان بردارند؛ اما ابن ملجم بتواند پاك ترین یار و یاور رسول خدا را به شهادت برساند.

ابن ملجم نیز در مسجد كوفه، در صف نماز جا گرفت. در ركعت دوم و در سجده ی دوم، آن گاه كه همه ی سرها به سجده بود، پیش از هنگام، سر از سجده برداشت و با شمشیر زهرآلود خود برفرق سر مبارك علی، ضربتی مهلك فرود آورد. صدای ضربت شمشیر با الله اكبر علی درهم آمیخت و در فضای مسجد ریخت. شیعیان فهمیدند. علی را دوره كردند. از زیر عمامه ی سبز او، خون سرخ و گرم جاری شده بود. پیشانی و گونه هایش پوشیده از خون بود.

ابن ملجم گرچه از سوی خوارج مأموریت داشت كه علی را به شهادت رساند، ولی بیش از خوارج، قطام - آن دختر زیبارخ زشت سیرت - او را تشویق به كشتن علی كرده بود. این دختر فتنه جوی دیوسیرت - كه پدر و برادانش را در راه نهروان ازدست داده بود - تشنه ی خون علی بود. برای همین، با زیركی، ابن ملجم را دلباخته و عاشق خود ساخته بود و كشتن امیرمؤمنان را شرط ازدواج با او قرار داده بود.

ابن ملجم، مست از باده عشق زمینی، به سوی مسجد رفت و مؤمن ترین و پاك ترین مرد روزگار را ضربت زد؛ آن حامی بیچارگان را؛ مولای پرهیزگاران و امیرمومنان را؛ شیر خدا را. ابن ملجم كار خود را كرد، بی آن كه بداند كه هرگز به آن عشق ننگین خود نخواهد رسید و با ضربت فرزند رشید علی، قصاص خواهد شد.

ابن ملجم را مسلمانان گرفتند و پیش علی بردند. علی در حالی كه جوی خون برصورت و پیشانی اش جاری بود، پرسید: «ای برادر! چرا چنین كردی؟ من آیا برایت امیر بدی بودم؟»

ابن ملجم گفت: «نه!»

علی پرسید: «پس چرا چنین كردی؟»



[ صفحه 13]



ابن ملجم ساكت و خاموش ماند؛ لال. [6] .

عرق از پیشانی علی می ریخت زهر شمشیر دیگر به همه ی اعضای بدنش سرایت كرده بود. شیر خواست. آوردند جرعه ای نوشید. آن گاه، رو به فرزند بزرگ خود حسین فرمود: «فرزندم! قلم و كاغذ بیاور!»

حسن رفت و با كاغذ و قلم آمد. علی فرمود: «آنچه می گویم، بنویس!»

حسن با چشم های گریان و با قلبی پریشان و غمگین، گوش به سخنان پدر بزرگوارش سپرد:

- بنویس این، وصیتنامه علی بن ابیطالب، پسر عم رسول الله و یار و بردار و هم صحبت اوست:

بسم الله الرحمن الرحیم... و اشهد ان لا اله الا الله... و اشهد ان محمدا رسول الله...

شهادت می دهم كه خداوند بخشنده ی مهربان، كسانی را كه در گورها آرمیده اند، دوباره زنده می كند و درباره ی عمل هایشان از آنان می پرسد. خداوند از آنچه كه در سینه های مردم پنهان است، آگاه می باشد....

حسن! فرزند من! اكنون كه وقت جدایی است و باید وصیت كنم، طبق فرموده رسول خدا، تو را وصی و جانشین می كنم و كتاب و سلاح خویش را به دست تو می سپارم. همان گونه كه رسول خدا مرا جانشین خودش خواند و كتاب و سلاح خود را به من واگذاشت و مأموریتم داد كه تو را مأمور دارم.

حسن! فرزند من وقتی زمان مرگت نزدیك شد، برادرت حسین را وصی و جانشین خود قرار ده! واین كتاب و این سلاح را به دست او بسپار!

امام مكثی كرد و بعد از لحظه ای سكوت، دوباره فرمود:

- من شما را به پرهیزگاری و به عبادت خدا فرامی خوانم،... بر یتیمان رحم آورید! به مستمندان و فقیران و بیچارگان نیكی كنید و یاری شان رسانید!

... و همواره به راه نیكی و راه خیر بروید! و راه خیر در این است كه ظالم را از



[ صفحه 14]



میان بردارید و ستمگر را نابود سازید!

... حسن، پسرم! همواره و در همه حال برای خداوند كار كن! از بد زبانی بپرهیز فقط و فقط در راه خیر و نیكی فرمان بده... از بدی ها بپرهیز! ازهر غذایی كه می خوری، به مستمندان و فقیران نیز بده!

....نماز بخوان و روزه بدار! كه روزه، سپر بلای بدن است.. و با نفس خود جهاد كن!...

علی پس از گفتن وصیت هایش به حسن، درباره ی قاتل خود نیز چند سفارش فرمود:

- به قاتلم خوراك و آشامیدنی بدهید... و با او به خوبی و نیكی رفتار كنید. اگر من زنده ماندم، خودم درباره اش تصمیم می گیرم. اگر به هلاكت رسیدم، او را بكشید! اگر او را ببخشید، به پرهیزگاری نزدیك ترید. فقط یك ضربت به او بزنید و جز كشنده ی من، نباید كس دیگری كشته شود!

نفس های علی كوتاه و كوتاه تر می شد. كلمه ها را دیگر به سختی ادا می كرد: - خداوند با نیكوكاران و پرهیزگاران است!

ساكت شد. عرق سردی بر پیشانی نشست؛ عرق مرگ. چشم هایش را به آرامی بست و آخرین جمله اش را بیان فرمود. آخرین جمله آن مرد خدا این بود:

- اشهد ان لا اله الا الله... واشهد ان محمدا رسول الله!

كتاب زندگانی علی - امیرمؤمنان و مولای پرهیزگاران بسته شد.

آن شب، غم و اندوهی بی پایان و ماتمی بزرگ بر زمین و آسمان كوفه سایه افكند. مردم كوفه وقتی فهمیدند كه روح امیر مومنان و مولای متقیان آن شب به پیش پروردگارش شتافته است، بر سر و سینه زنان به سوی خانه اش هجوم آوردند.

علی آن شب به سوی خدا رفت. آن امام عدالت و امام خوبی ها، چشم از جهان فروبست و خانواده و یاران و پیروانش را با چشم های گریان و با دل های غمگین و پریشان باقی گذاشت. تمام كوفه آن شب تا سحر نالید. زمین و آسمان



[ صفحه 15]



هم در عزای او رخت سیاه ماتم پوشیدند. دیگر هیچ كس صدای مهربان او را در مسجد كوفه نشنید. دیوارهای مسجد كوفه آن شب زبان باز كردند و نوحه سر دادند.

دیگر هیچ كس سیمای نورانی اش را در كوچه ها و خیابان های كوفه ندید. خورشید داد و عدالت در تاریكی شب كوفه غروب كرد و جهان را غمی سنگین و ماتمی بزرگ فرونشست. چشم امید مردم كوفه، حالا به سوی حسن بود. حسن، یادگار علی و یادگار زهرا بود. او و برادرش حسین، نور چشمان پیامبر و امیدهای مردم كوفه بودند.

با شهادت علی، پاكان و نیكان خون گریستند؛ اما ناپاكان و دشمنان آن حضرت، شادمان شدند. آن نادانان نمی دانستند كه:

هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق.... [7] .



[ صفحه 19]




[1] هر گياه خوشبو و لذت بخش را ريحانه گويند.

[2] عبدالرحمان بن ملجم مرادي: ملعوني كه امير مومنان علي (عليه السلام) را با شمشير زهرآلود ضربت زد.

[3] خوارج گروهي از ياران علي بودند كه وقتي سربازهاي معاويه در جنگ، قرآن بر سر نيزه ها كردند، دست از حمايت علي و جنگ با معاويه برداشتند و گفتند ما شمشير به روي قرآن نمي كشيم. عده اي از آنان گفتند: «علي كافر شده است؛ چون معاويه قرآن را حكم قرار داده است؛ اما علي نمي پذيرد.»

علي،مالك اشتر و ديگر ياران راستين علي هر چه گفتند: «اين دسيسه اي از سوي معاويه و عمروعاص است.» آن گروه زير بار نرفتند. بعد هم كه قضيه حكميت پيش آمد و آن ها علي را وادار به پذيرش حكميت قرآن كردند، براي اين كار، عمروعاص از سوي معاويه و ابوموسي اشعري از سوي علي به عنوان حكم انتخاب شدند. اشعري مردي ساده لوح بود و علي با انتخاب او به شدت مخالف بود؛ اما همان گروه او را بر علي تحميل كردند. عمروعاص در جريان حكميت، با نيرنگ ابوموسي را فريب داد. گروهي كه مخالف جنگ بودند، اين بار خواستار جنگ شدند و گفتند: حكميت با نيرنگ همراه بوده است و آن را نمي پذيريم.»

آن ها اسم خوارج را بر خود نهادند و از علي جدا شدند. آن حضرت را هم كافر ناميدند. خوارج به نام قرآن، اسلام و حكم الله، جنايت هاي زيادي مرتكب شدند. آن ها در جايي به نام نهروان آماده ي جنگ شدند و علي مجبور شد با آن ها بجنگد و آن ها را شكست بدهد. باز ماندگان اين جنگ، كينه ي علي را به دل گرفتند و نقشه ي قتلش را كشيدند و بالاخره آن حضرت را در ماه رمضان به شهادت رساندند.

[4] معاويه اگرچه برك را امان داد - كه اگر مژده اش راست درآيد، او را خواهد بخشيد - ولي وقتي سوار بر خر مراد شد، دستور داد تا در حضور مردم سر از تن او جدا سازند.

[5] او خارجه بن ابي جبله، قاضي مصر بود كه به طور اتفاقي آن شب به جاي عمروعاص، پيشنمازي نماز جماعت را در مسجد به عهده گرفته بود. قضيه از اين قرار بود كه عمروعاص به علت بيماري قولنج، نتوانسته بود در مسجد حضور يابد و قاضي مصر را به جاي خود به مسجد فرستاده بود. عمروعاص نيز به اين گونه از مرگ حتمي نجات يافت.

[6] زماني كه ابن ملجم در آغاز خلافت علي (عليه السلام) با آن حضرت بيعت مي كرد، از زبان علي شنيده بود كه:«اين دست ها كه اكنون با من بيعت مي كنند، روزي شمشير بر من خواهند كشيد و قاتل من خواهند بود!» و عاقبت چنان شد كه علي (عليه السلام) فرموده بود.

[7] اشاره به مصرعي از «حافظ شيرازي».